خلاصه رضا شش ماه به عنوان راننده سرویس در دبیرستان کار کرد. هنوز چیزی از کار کردنش نگذشته بود که به مادر گفت میخواهد ازدواج کند. آن هم با بیتا یکی از دخترانی که از سرویس دبیرستان برای رفتوآمد استفاده میکرد. مادر راضی به این ازدواج نبود. خیلی این پا و آن پا کرد ولی گوش رضا بدهکار حرفهای مادر نبود. او فقط یک چیز را مرتب تکرار میکرد. «من بیتا را میخواهم» باید بروید و از او خواستگاری کنید. وقتی رضا دست دست کردنهای مادر را دید، آخرین تهدید خود را هم رو کرد. اگر بیتا را برای من نگیرید، اون وقت من و بیتا مجبور میشیم برای رسیدن به هم راه دیگری را انتخاب کنیم. آن وقت آبروریزی خواهد شد. حالا خودتون میدونید.
مادر که آبرو و سابقه کارش را در خطر میدید، وقتی فهمید رضا و بیتا حرفهای خودشان را زدهاند و تصمیم گرفتند، تسلیم شد. در یک روز جمعه مسخره من، رضا و مادر با دستهگل و شیرینی به خواستگاری بیتاخانم رفتیم. بیتا و خانوادهاش که دستکمی از خانواده ما نداشتند، از ما پذیرایی کردند. بیتا دو برادر داشت که یکی ازدواج کرده بود و دیگری کوچکتر از بیتا بود.
مادر و پدرش سالها پیش از هم جدا شده بودند و پدرش ازدواج کرده بود و زندگی مستقلی برای خود فراهم کرده بود. مادر بیتا که خیلی حوصله بچه و کارهای خانه را نداشت، برای از سر باز کردن دخترش، با تمام شرایط برادرم کنار آمد و رضایت خود را در همان جلسه اول اعلام کرد. مادر هم که از قبل همه نظرش را در مورد این وصلت میدانستیم، حرفی نزد و قرار بر این شد دو روز دیگر در یکی از نزدیکترین محضرها رضا و بیتا را به عقد هم دربیاوریم.
روز عقد پدر راضی به آمدن نمیشد. مادر هرچه میگفت، او فقط یک کلام جواب میداد؛ من کار دارم و حالم خوب نیست. میخواهم یک سری به دوستم بزنم.
همگی ما میدانستیم کار پدرم با دوستش چیست. حال بدش هم به خاطر همان بود؛ اعتیاد. چیزی که زندگی ما را به سیاهی کشانده و زندگی ما و مادرم را تباه کرده بود. آن روز من و مادر و رضا با دلخوری به محضر رفتیم و خیلی زود رضا و بیتا به عقد هم درآمدند. من و مادر به خانه برگشتیم و رضا هم با خانمش به گردش رفت.
چند ساعتی از برگشتنمان نگذشته بود که دوست پدرم هراسان به در خانه ما آمد و به مادر گفت: حال پدر خراب شده و او را به بیمارستان بردهاند. البته این حرف دروغ بود چون پدرم قبل از اینکه به بیمارستان برسد، فوت کرده بود. مادر فورا با برادرم تماس گرفت و خیلی زود خودمان را به بیمارستان رساندیم. آنجا فهمیدیم که پدر فوت شده است. وقتی برادرم رسید، ما جواز دفن پدر را هم گرفته بودیم و مادر اشک میریخت ولی نه برای پدرم بلکه برای بخت سیاه خودش.
مراسم پدر آرام و باآبرو برگزار شد. بیتا از همان اول مراسم به خانه ما آمد و بعد از هفتم پدر هم در خانه ما ماند. سه ماهی در منزل ما بود که مادرش یک سرویس خواب و کمد لباس برایش فرستاد و گفت: بقیه جهیزیهاش را هم وقتی خانهای جدا برایش فراهم کردید، میفرستم. عروسی هم اگر دوست دارید بگیرید وگرنه برای ما مهم نیست.
مادر که از این برخورد کلی جا خورده بود، از برادرم خواست یک جشن عروسی بگیرد و به خانه خودش برود ولی برادرم گفت من با بیتا صحبت کردم و ما دوست نداریم عروسی بگیریم. برای جدا شدن از شما هم حالا عجلهای نیست.
مادر هرچقدر اصرار کرد برادرم جشنی بگیرد، نه او و نه همسرش زیر بار نرفتند. شش ماه بعد مادرم وامی گرفت تا بتواند با آن خانهای برای رضا و بیتا رهن کند و آنها از ما جدا شوند ولی رضا و بیتا هشت ماه بیشتر در خانه خود زندگی نکردند. مادر مقداری وسایل به آنها داده بود تا مادرش سرفرصت برایش وسایل بیاورد ولی مادر بیتا وسیلهای برای او نفرستاد و رضا و بیتا هم بعد از هشت ماه به خانه ما بازگشتند. آنها به مادر گفتند جدا زندگی کردن برایشان سخت است. آن زمان بیتا سه ماهه باردار بود و رضا تصمیم گرفته بود با پول پیش خانه، یک مغازه اجاره کند و به کار تعمیرات لوازم برقی بپردازد. رضا به این کار علاقه داشت. بیتا شش ماهه باردار بود که بچهاش سقط شد. دکتر گفت باید استراحت مطلق کند. مادر بیچاره، هم به کارهای خانه میرسید، هم از بیتا پرستاری میکرد و هم مشغول کار بیرون بود. در این مدت مادر بیتا دو بار مثل یک مهمان به عیادت دخترش آمد. هر مادری بود، در آن شرایط برای پرستاری از دخترش میآمد. بیتا با همه زنانی که دیده بودم، فرق داشت؛ از آرایش کردن خوشش نمیآمد، دامن نمیپوشید و حرکات و حرف زدنش مانند مردها بود. همیشه پیراهن مردانه و شلوار شش جیب به تن داشت.
گاهی از کارهایش خوشم میآمد ولی مادر همیشه میگفت رفتار بیتا درست نیست. زن باید زنانگی داشته باشد و لطافت خود را حفظ کند. پس فرق بین زن و مرد در چیست؟ البته این حرفها از سر مادرشوهری نبود بلکه اعتقاداتش اینگونه بود. بیتا حتی به کارهای خانه هم علاقهای نشان نمیداد. اصلا آشپزی بلد نبود، از گردگیری و نظافت و شستشو بیزار بود. او حتی نمیتوانست چای دم کند. من به اصرار مادر در کنکور شرکت کردم و برای گرفتن مدرک لیسانس مشغول تحصیل شدم. البته همچنان در دبیرستان تدریس میکردم. به خاطر کار و درس، کمتر میتوانستم در کارهای خانه به مادر کمک کنم. مادر بیچاره وقتی از راه میرسید، لباس درنیاورده، توی آشپزخانه بود. ظرفهای مانده را میشست و به سرعت غذا میپخت، بعد هم به بقیه کارهای خانه رسیدگی میکرد. ساعت دوازده شب میخوابید و پنج صبح بیدار بود. گاهی متعجب میشدم که چطور با این همه فعالیت از پا درنمیآید.
بیتا یک سال بعد از سقط اولین بچه، دوباره باردار شد و دختری به دنیا آورد، گرچه او از بچهداری هم مثل تمام کارهای زنانه بیزار بود. دختر او را من و مادرم بزرگ کردیم. چهار ماه بیشتر به دخترش شیر نداد. میگفت از شیر دادن به بچه بدش میآید. مادر هرچقدر اصرار کرد که لااقل تا شش ماهگی به او شیر بدهد، زیر بار نرفت. هنوز دخترش یکساله نشده بود که از رضا جدا شد. او دوست داشت در خارج از کشور زندگی کند. داییاش که در سوئد بود، گفته بود کارهایش را انجام میدهد و ترتیبی میدهد تا خیلی زود به آنجا برود. رضا هم میگفت از داشتن زنی مثل او خسته شده است. رضا در جواب اصرارهای مادرم برای جدا نشدن، پاسخ داد: اوایل از دیدن دختری با حرکات و رفتار مردانه خوشم میآمد ولی پس از ازدواج فهمیدم که اصلا خوب نیست زنی به این شکل داشته باشم. تازه آن وقت بود که به حرفهای مادر رسیدم و متوجه شدم زن باید زنانگی داشته باشد.
بیتا خیلی راحت دخترش را به دست ما سپرد و برای همیشه رفت. رضا هم که بعدها متوجه شدم معتاد شده، فکر دود و دم و عیاشی خودش بود. من و مادر برای دختر آنها مادری میکردیم به طوری که آن بچه مرا مادر خطاب میکرد. مادرم گاهی میگفت اینقدر این بچه را به خودت وابسته نکن، بعدها هم برای تو و هم برای این بچه مشکل ایجاد میشود. خوب میدانستم منظور مادر از بعدها وقتی است که میخواهم ازدواج کنم ولی من به جز دخترم، به هیچکس و هیچچیز فکر نمیکردم. من واقعا آن بچه را دختر خودم میدانستم. همه کارهای او بر عهده من بود. مادر به خاطر مشغله کاری و رسیدگی به کارهای خانه، فرصت رسیدگی به او را نداشت و این من بودم که تمام هم و غم من شده بود رسیدگی به آن دختر.
اصل ماجرا که میخواهم برایت تعریف کنم، همینجاست. اسم آن دختر نیلوفر بود یعنی خود تو. این اسم را هم مادرم برایت انتخاب کرد.
چشمان نیلوفر از تعجب گرد شده بود. باورش نمیشد چیزی که دارد میشنود، یک حقیقت است. یک لحظه با خود فکر کرد شاید در خواب است ولی واقعیت داشت. کسی که سالها برایش مادر بوده و او را مادرش میشناخته، حالا روبهرویش نشسته و میگوید که مادرش نیست و در واقع عمهاش است.
مادر دوباره شروع به صحبت کرد: مادرم که فوت کرد، من و تو تنها شدیم. همان موقع آقایی به نام مهرداد از من خواستگاری کرد ولی من به خاطر تو حاضر به ازدواج نشدم اما مهرداد خیلی اصرار داشت. چند باری به او پاسخ منفی دادم. وقتی دیدم دستبردار نیست، تمام حقیقت را برایش تعریف کردم و دلیل ازدواج نکردنم را به او گفتم. پس از آن دیگر ندیدمش. میدانستم که توی آموزش و پرورش کار میکند. با خودم فکر کردم حتما منصرف شده است.
پس از دو سال خبر فوت برادرم را هم شنیدم. او هم بر اثر اعتیاد از دنیا رفت. تو پنج ساله بودی. بارها و بارها از من میپرسیدی: پدرم کجاست؟ و من همیشه میگفتم: او رفته سفر. تو میگفتی: پس کی برمیگرده؟ و من پاسخ میدادم: یه روزی برمیگرده.
تا اینکه دوباره سر و کله مهرداد پیدا شد. از اینکه بعد از دو سال یاد من افتاده بود، تعجب کردم. او گفت: برای دو سال به یکی از شهرستانهای اطراف منتقل شده و حالا که برگشته، میخواهد با من ازدواج کند و حاضر است با تمام شرایطم کنار بیاید. وقتی سماجت او را دیدم، فهمیدم میتواند پدر خوبی برای تو و همسر ایدهآلی برای من باشد. به خاطر اینکه تو متوجه ماجرا نشوی، خیلی بیسروصدا در یک محضر عقد کردیم و بعد به تو گفتم که پدرت از سفر برگشته و تو هم خیلی راحت پذیرفتی.
مهرداد همانطور که خودت میدانی، تا زنده بود، برای تو یک پدر واقعی بود. از طرفی ما بچهدار نمیشدیم که این مشکل از سوی مهرداد خدابیامرز بود. وقتی متوجه مشکلش شدم، برعکس خیلیها خوشحال شدم چون دلم نمیخواست برای هیچ بچهای جز تو مادری کنم ولی مهرداد خیلی دوست داشت بچهای داشته باشد و به قول خودش یک میراثخور از خود به جا بگذارد و من وقتی تمایل او را دیدم، به او پیشنهاد دادم شناسنامه تو را به نام خودمان درست کنیم. این کار هم خیلی سخت بود و هم دوندگی زیادی داشت ولی ارزشش را داشت چون اینطوری هم در شناسنامههایمان نام بچهای ثبت میشد و هم میتوانستیم قانونی پدر و مادر واقعی تو باشیم. مهرداد از پیشنهادم استقبال کرد و بیشتر کارهایش را هم خودش انجام داد.
حالا هم که دو سال از فوت آن مرحوم میگذرد، همیشه دعایش میکنم. مهرداد نمونهای از یک مرد واقعی بود. فکر میکنم دیگر هیچ مردی مثل او وجود نداشته باشد.
مادر در پایان صحبتهایش گریه میکرد. نیلوفر حیران فقط گوش سپرده بود. پس از پایان حرفهای مادر، نیلوفر کمی مکث کرد و بعد بلند شد، دستانش را به دور گردن عمهاش حلقه زد و همانطور که اشک میریخت، صورتش را به گونههای او چسباند و گفت: مادر، مادر عزیزم. همیشه قدر زحماتت رو میدونم. تو برای من فقط مادری، نه چیز دیگه چرا که برام مادری کردی…
یک خاطره
چند ماهی از ازدواجمون میگذشت. با اینکه مراسممون خیلی ساده و کمخرج بود اما به خاطر بیکار شدن ناگهانی همسرم خیلی بدهکار بودیم. چیزی به روز زن نمونده بود. همسرم خیلی کلافه بود. با ناراحتی و خجالت منو صدا کرد و گفت برای اولین روز زن در زندگی مشترکمون نقشههای زیادی داشتم اما با این شرایط شرمندتم. اما مطمئن باش جبران میکنم. به قدری ناراحت شده بودم که نمیدونستم چه کار کنم. دلم نمیخواست ازم خجالت بکشه. اما هر چی میگفتم من توقع کادو ندارم باز حرف خودشو میزد. آخرش تصمیم گرفتم یه کاری بکنم تا همسرم از این حالت ناراحتی و خجالتزدگی در بیاد. اما چه کاری میتونستم انجام بدم؟ تا اینکه یه فکری به سرم زد. چند ماه پیش، قبل از ازدواجمون یه پارچه پیراهنی خیلی شیک و گرون خریده بودم که خوشبختانه همسرم ندیده بود. منم فرصت نکرده بودم بدم خیاط بدوزه. تصمیم گرفتم از مادرم کمک بگیرم. اولش نمیخواستم مادرم چیزی بفهمه اما برای عملی شدن نقشهام مجبور شدم ماجرا رو براش توضیح بدم. در نهایت ازش خواستم به همسرم پیشنهاد بده که خرید کادوی منو بذاره به عهده مادرم به بهانه اینکه مادرم سلیقه منو بهتر میدونه. بعد همون پارچه خودمو بده به همسرم و بگه کادو بده به من. پولش رو هم ازش نگیره. مادرم متعجب نگام کرد و گفت بهت افتخار میکنم. با اینکه همش ۲۱ سالته اما این کارت کار یه آدم دنیا دیده و باتجربه است و کلی تحسینم کرد.
روز ولادت حضرت زهرا(س) بود. همسرم بینهایت خوشحال بود. مرتب میگفت شب قراره غافلگیرت کنم. من که همه ماجرا رو میدونستم. مثل یه بازیگر حرفهای خودمو زده بودم به بیخبری و مرتب بهش اصرار میکردم که هر چه زودتر بهم بگه موضوع چیه. تا اینکه همسرم در مقابل اصرار من کادومو آورد و با خوشحالی گفت: روزت مبارک عزیزم. تماشای خوشحالی و غرورش احساس خیلی شیرینی بهم داد که قابل توصیف نیست. از کاری که کرده بودم بینهایت احساس رضایت میکردم رضایتی که حاضر نبودم با هیچچیز عوضش کنم. با خوشحالی کادمو باز کردم و وانمود کردم که به شدت غافلگیر شدم و گفتم این همون پارچهای بوده که مدتها میخواستم بخرم. کمی هم خودم رو ذوقرده نشون دادم و ازش تشکر کردم. حتی بهش گفتم که به من کلک زده. چون گفته بود نمیتونه کادو بخره اما حالا رفته کادوی باب دلمو خریده! اونم سریع به خودش گرفت و گفت: آره خوب ما اینیم دیگه!
خلاصه اون شب در حالی که هر دو غرق شادی بودیم، گذشت. از اون روز تا روز زن امسال شش سال گذشته و اوضاع زندگی ما خیلی عوض شده. اونقدر که کادوی روز زن امسالم یه سرویس جواهر بوده. اما هیچ کادویی منو به اندازه اون کادو هیجان زده نکرد. به همه دخترانی که در آستانه ازدواج هستند هم توصیه میکنم همیشه با سیاست و تدبر احترام و غرور همسرشون رو حفظ کنن و فقط چشم به مادیات و تجملات نداشته باشند، که همه اونا به مرور زمان و با قناعت به دست میاد. اگر هم روزی کار خیری انجام دادند هرگز به روی همسرشون نیاورند تا اجر کارشون محفوظ بمونه. اون وقته که میفهمن با خدا معامله کردن چقدر پر منفعته. من هنوز هر بار که اون لباس رو میپوشم به یاد همسرم میاندازم که چقدر منو غافلگیر کرد.
نظرات شما عزیزان: